بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين . . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين ( 1 )
پس از آنكه از بحث در آيات كريمه قرآن راجع به خاتميت فارغ شديم و از جنبه عقلى و علمى وارد بحث شديم , بحث خودمان را در دو قسمت قرار داديم . يك قسمت راجع به اينكه چرا بعد از خاتم الانبياء پيغمبرى و لو پيغمبرى كه صاحب شريعت نباشد نيامد ؟ قسمت دوم بحث ما اينكه چرا شرايع به يك مرحله كه رسيد ختم شد و شريعت ديگرى غير از اين شريعت نيامد و نخواهد آمد ؟
به عبارت ديگر پيغمبران خدا به نص قرآن مجيد دو دسته هستند : پيغمبرانى كه صاحب شريعت و قانون و كتاب هستند و از طرف خدا براى آنها شريعت و كتابى نازل شده است و آنها پنج نفر بيشتر نيستند : نوح , ابراهيم , موسى , عيسى و خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله , و همين ها هستند كه قرآن مجيد اينها را اولى العزم من الرسل مى خواند , و پيغمبرانى كه يا مردم را دعوت مى كرده اند به اين شرايع و قوانين و يا كسانى بوده اند كه قبل از نوح بوده اند , قبل از اينكه براى بشر شريعت و كتابى آمده باشد , كه اين چطور مى شود , بعد براى شما توضيح مى دهم .
به هر حال پس چون پيغمبران بعضى صاحب شريعت هستند و بعضى نيستند , اين بحث ما در دو قسمت قرار مى گيرد , يكى اينكه درست است كه پيغمبر ما صاحب شريعت است , ولى چرا همانطور كه هزارها پيغمبر بعد از نوح و هزاران بعد از ابراهيم و هزاران پس از موسى و صدها پس از عيسى آمدند و همه , مردم را به اين شرايع دعوت مى كردند , پس از خاتم الانبياء پيغمبرانى كه وظيفه آنها دعوت به اين شريعت باشد و در واقع مروج اين شريعت باشند , آمر به معروف و ناهى از منكر اين شريعت باشند , نيامدند ؟ راجع به اين قسمت من در هفته گذشته بحث كردم و نمى خواهم آن را تكرار كنم ولى چون بعد از ختم آن جلسه بعضى از رفقا يك سؤال بسيار بجائى كردند , لذا من بايد به آن سؤال جواب بدهم .
آنكه ما گفتيم اين بود كه آن پيغمبرانى كه مىآمدند كارشان دعوت و تبليغ به اين شرايع بود و در آن اعصار و ازمنه وسيله اى براى تبليغ و ترويج شرايع جز اينكه پيغمبرانى از طريق وحى ملهم بشوند نبوده است . چرا ؟ هنوز دوره , دوره كودكى بشر بوده است , دوره علم و كتاب و علمائى كه از راه علم وظيفه ادع الى سبيل ربك بالحكمة والموعظة الحسنة ( 2 ) را انجام بدهند , امر به معروف و نهى از منكر بكنند و دين را به اين وسيله حافظ باشند , خلفاى پيغمبران باشند , نبوده است و نمى توانسته است در آن اعصار باشد . اين وظيفه را پيغمبران نه از طريق علم و درس خواندن بلكه از طريق وحى انجام مى داده اند , و عرض كرديم كه حيوان به طور كلى و از آن جمله انسان هر چه كه ناقص تر است راه هدايتش بيشتر به الهامات بستگى دارد و هر چه كه ناقص تر است راه هدايتش بيشتر به الهامات بستگى دارد و هر چه كاملتر مى شود بستگى بيشتر به فكر پيدا مى كند .
سؤال آقايان اينست كه اگر در دوره شريعت ختميه احتياجى به نبى يعنى كسى كه از طرف خدا ملهم و موحى اليه و مؤيد من عند الله باشد نيست و اين كار را فقها و حكما و علماى امت مى توانند انجام دهند و عهده دار اين كار هستند , همانها كه پيغمبر فرمود : علماء امتى كانبياء بنى اسرائيل , پس چه احتياجى به وجود امام است و از نظر منطق شيعه اين مطلب چگونه توجيه مى شود ؟ اگر اين جور است پس همانطورى كه به پيغمبرانى كه آن پيغمبران مروج و مبلغ دين باشند , داعى الى الله باشند , آمر به معروف و ناهى از منكر باشند احتياجى نيست , به امام معصوم هم احتياجى نيست . اين سؤال , سؤال بجائى است .
اما جواب : در موضوع امام و پيغمبر دو مسأله است . يكى اينكه فرق امام و پيغمبر در چيست ؟ البته نمى توان گفت امام يعنى آنكه صاحب شريعت نيست , چون اكثر پيغمبران هم صاحب شريعت نبوده اند . مسلم است كه بين پيغمبر و امام فرق است , و اگر فرق نبود , اين به اسم گذارى نبود كه ما بگوئيم على بن ابى طالب پيغمبر نيست و امام است اما همه كارهاى پيغمبران را انجام مى دهد . آيا امام درجه اش از پيغمبر پائين تر است و به رتبه بستگى دارد ؟ و آيا امامها يك درجه از همه پيغمبران پائين تر هستند ؟ نه , اينجور نيست و حتى هيچ مانعى ندارد كه يكى از علماء اين امت بر پيغمبرى از پيغمبران افضليت داشته باشد . پس از چه ناحيه است ؟
از دو ناحيه روى آن صحبت شده است . يكى اينكه امام و پيغمبر هر دو با دنياى غيب ارتباط دارند ولى كيفيت ارتباط فرق مى كند . مثلا پيغمبران ملائكه را مى بينند و امام نمى بيند , يا پيغمبران در عالم رؤيا بر بعضى شان القاء مى شود ولى امام فقط مى شنود , نه مى بيند و نه در خواب چيزى به او القاء مى شود . آيا فرق همين است ؟ ممكن است كه يكى از جهات فرق همين باشد , چون من در اطراف حقيقت وحى و الهام نمى خواهم صحبت كنم . اگر فرق امام و پيغمبر در كيفيت گرفتن حقايق از عالم ديگر باشد بيانى كه ما كرديم بيان نادرستى است . چون بيان ما اين بود كه علما و دانشمندان امت اين وظايف را انجام مى دهند , ديگر چه احتياجى به امام هست , حالا امام ملائكه را ببيند يا صداى او را بشنود , فرقى نمى كند .
ولى فرق پيغمبر و امام تنها در ناحيه كيفيت اقتباس علوم از عالم غيب نيست بلكه از لحاظ وظيفه هم با يكديگر اختلاف دارند , و عمده اين است . وظيفه پيغمبران صاحب شريعت اين بود كه شريعتى را از طريق وحى مى گرفتند و بعد هم موظف بوده اند كه مردم را دعوت بكنند , تبليغ بكنند , امر به معروف و نهى از منكر بكنند , وظيفه داشتند بروند در ميان مردم براى تبليغ و ترويج و دعوت , و آنها هم كه صاحب شريعت نبودند باز وظيفه شان دعوت و تبليغ و ترويج بود . امام نه آورنده شريعت و قانون است و نه از آن جهت كه امام است ( نه ازآن جهت كه مؤمنى از مؤمنين يا عالمى از علماء است ) وظيفه دارد كه برود به سراغ مردم و آنها را دعوت و تبليغ بكند , امر به معروف و نهى از منكر بنمايد , يعنى دعوت , تبليغ , ترويج و امر به معروف و نهى از منكر وظيفه امام از آن جهت كه امام است , نيست , اين وظيفه عموم است و او هم يكى از كسانى است كه اين وظيفه را دارد . امام حسين عليه السلام اگر قيام كرد , قيام امر به معروف و نهى از منكر , نه از آن جهت بود كه امام وقت بود و امام وقت يك همچو وظيفه اى داشت , بلكه يك وظيفه اى داشت كه آن وظيفه را هر مؤمن بصيرى داشت , و لهذا خود آن حضرت هم هيچ اين وظيفه را به امامت معلق نمى كرد . مى فرمود : الا ترون ان الحق لا يعمل به و ان الباطل لا يتناهى عنه . نمى بينيد كه به حق عمل نمى شود و مردم از باطل خوددارى نمى كنند , ليرغب المؤمن فى لقاء الله محقا ( 3 ) . پس يك نفر آدم با ايمان بايد از اين زندگى بيزار باشد و طالب شهادت .
پس وظيفه امام چيست ؟ امام مرجعى است براى حل اختلافات , شاخصى است براى حل اختلافاتى كه منشاء آن هم خود علماء هستند . شما در بسيارى از روايات شيعه مى بينيد كه مى فرمايند : الامام يؤتى و لا يأتى يعنى امام وظيفه ندارد برود به سراغ ديگران بلكه ديگران بايد به سراغ او بروند . و يا در يك روايت ديگر فرمود : الامام كالكعبة مثل امام مثل اين كعبه است , كعبه نزد مردم نمى رود بلكه مردم وظيفه دارند به سراغ كعبه بروند . راجع به اين آيه كريمه كه مى فرمايد : و اذن فى الناس بالحج يأتوك ( 4 ) . در احاديث دارد كه مقصود پيغمبر است از آن جهت كه امام است , و همه ائمه مصداق اين آيه هستند . مردم وظيفه دارند كه وقتى كه به حج مى روند بروند به سراغ امام .
اين موضوع در شريعت ختميه هم رخ مى دهد , يعنى يك سلسله اختلافات و تفرقها و تشتتها و مذهبهاى مختلف و گوناگون در شريعت ختميه پيدا مى شود , بايد يك شاخص وجود داشته باشد كه اگر مردم در اين مذاهب گوناگون كه اينها را اهواء و آراء و تعصبها ايجاد كرده است بخواهند بفهمند كه حق چيست بروند به سراغ او . شما وقتى كه در روش ائمه هم مطالعه مى كنيد مى بينيد كه آنها از جهت اينكه داراى وظيفه امامت بوده اند جز اين حرفى نمى زده اند , مى گفته اند كه ما امام هستيم و شما وظيفه داريد كه بيائيد مشكلات خود را از ما بپرسيد . پس فرق امام با پيغمبر اعم از صاحب شريعت يا غير صاحب شريعت تنها در كيفيت الهامات نيست كه آيا ملكى مى بيند , صداى او را مى شنود يا نمى شنود , در خواب است يا در بيدارى , بلكه وظيفه او هم فرق مى كند با وظيفه پيامبران , و اين وظيفه با وظيفه اى كه عرض كردم علماى امت در آن جانشين پيغمبران مى شوند دو تا است . علماى امت مى توانند در كار دعوت و تبليغ و ترويج جانشين پيغمبران باشند اما نمى توانند مرجع حل اختلافات باشند .
آيه اى است در قرآن , آيه اى است عجيب , همان است كه در ابتداى سخن خواندم ( آيه 213 سوره بقره ) از عجيب ترين آيات است كه در فلسفه بعثت و نبوت و ارسال انبياء مى باشد . درست در مفهوم اين آيه دقت كنيد . مى فرمايد : كان الناس امة واحدة مردم همه يك واحد جمعيت بودند , يك جمعيت بودند , يعنى هيچ اختلاف و تشتت و تفرقى در ميان بشر نبود . يعنى زمانى بر بشر گذشته است كه در آن زمان در ميان افراد بشر اختلافاتى وجود نداشته است . و به عقيده من اين يكى از آن آياتى است كه معجزه است در قرآن . امروز نويسندگان تاريخ تمدن و محققين تاريخ بشر تازه رسيده اند به اين مرحله كه بشر اولين بار كه زندگى اجتماعى اش شروع شده است , با يك حالت بساطت و وحدتى شروع شده است . نه تنها كمونيستها , بلكه غير كمونيستها هم مدعى هستند كه در ابتدا زندگى بشر به شكلى بوده است كه حتى مالكيت هم وجود نداشته است , يعنى افراد , همه مثل يك خانواده برادر وار زندگى مى كرده اند . علت اينكه بشرهاى آن دوره دور هم جمع مى شدند ترس از دشمنها بود , چيزى هم در اختيار نداشتند كه روى آن بخواهند با يكديگر جنگ و دعوا و اختلاف داشته باشند , هنوز پاى مالكيت خصوصى در كار نبود . كان الناس امة واحدة مردم همه يك ملت و يك واحد و يك امت بودند , هيچ نوع اختلاف سليقه و اختلاف عقيده اى و اختلاف روش و حتى اختلاف زندگى در ميان مردم نبود . فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه ( 5 ) . خدا پيغمبران را آنوقت مبعوث كرد , در حالى كه مبشر و منذر بودند و به مردم نويد مى دادند كه اگر اينطور عمل بكنيد چنين و اگر آنطور عمل بكنيد چنان , و با آنها كتاب ( مقصود از كتاب در اينجا شريعت و قانون است ) نازل كرد , براى چه ؟ براى اينكه اين قانون در ميان مردم حكم كند در آنچه كه در آن اختلاف دارند . يعنى اختلافاتى در ميانشان پيدا شده , قانون بيايد و حل كننده اختلاف باشد . از اينجا شما خودتان مى فهميد اينجا تقديرى است و به اين شكل مى شود كه :
همه مردم در يك زمانى امت واحد بودند , هيچ اختلافى نبود , بعد در آنها اختلاف پيدا شد , و چون در آنها اختلاف پيدا شده خدا قانون و كتاب براى آنها نازل كرد تا كتاب حل كننده اختلافات مردم در زندگى باشد . برهه اى از زمان بر بشر گذشته است كه كتاب و قانون نداشته است و احتياجى هم به قانون نداشته است . بعد اختلاف پيدا مى شود . اختلاف چرا ؟ عرض كرديم كه در ابتدا موضوع اختلاف در ميان نبود , بعد كه بشر كم كم زندگيش توسعه پيدا كرد و بنا گذاشت از مزاياى زندگى براى خودش استفاده بكند و بگيرد , طبيعتا بعضى قوى تر بودند و برخى ضعيف تر , قوى ترها بيشتر گرفتند و ضعيف ترها محروم ماندند , و قويها ضعيفها را استخدام مى كردند . اختلافات از اينجا پيدا شد . چون در روابط مردم كه قبلا مثل يك خانواده زندگى مى كردند اين اختلافات و بيگانگيها پيدا شد , قانون عادلانه آمد ميان مردم , و گفت خير , قوى حق ندارد حق ضعيف را بخورد , قوى حقى دارد , ضعيف حقى دارد , بزرگ چنين , كوچك چنين عدالت چنين .
يك آيه ديگر در قرآن هست : شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا (6). از اين آيه معلوم مى شود كه اولين شريعت و قانون و كتابى كه در دنيا نازل شده مال نوح بوده . اگر دو آيه را جمع كنيد , بعثت حضرت نوح مقارن است با آن دوره اى كه از نظر تاريخ تمدن . اختلاف سطح در زندگى افراد بشر پيدا شد , و به عقيده امروزيها دوره اى كه زمان اشتراكى مطلق به پايان رسيده است و دوره بردگى شروع شده است كه بعضى از افراد بعضى ديگر را مثل برده استخدام مى كردند . از نظر قرآن اولين وقتى كه اختلاف در سطح زندگى ميان افراد بشر پيدا شد كه شروع كردند در بين خود يكديگر را خوردن , شريعت نوح نازل شد . اگر گفته شود قبل از نوح چطور ؟ آيا قبل از او ديگر پيغمبرى نبود ؟ قبل از نوح پيغمبر بود ولى كتاب و قانون نبود . پيغمبران كه وظيفه شان منحصر به اين نيست كه قانون اجتماعى براى مردم بياورند . اولين وظيفه پيغمبران اينست كه مردم را به خدا دعوت كنند . پيغمبرانى بودند كه مردم را به خدا دعوت مى كردند , در همان زندگانى بسيط به عبادت و پرستش خدا دعوت مى كردند و تكاليف از نوع عبادات بود , پيغمبرانى كه مردم را به مبدأ و معاد دعوت مى كردند و يك سلسله دستورهاى فردى و اخلاقى و عبادى به مردم مى دادند . حضرت ادريس از پيغمبران قبل از نوح است , صاحب كتاب نيست , يعنى تشريع نكرده و قانون اجتماعى براى مردم نياورده است ولى مردم را به خدا دعوت كرده است , مردم را به معاد دعوت كرده است , معاد را به مردم معرفى كرده است , مردم را به تقوا و عبادت و اخلاق دعوت كرده , تقوا و عبادت و اخلاق را به مردم معرفى كرده است .
كان الناس امة واحدة . مردم در يك دوره اى واحد و يكنواخت بودند , بدون اختلاف و بدون اينكه احتياج به قانونى داشته باشند كه در روابط اجتماعى آنها رفع اختلافات بكنند . بعد اختلاف و تفاوت در ميان آنها پيدا شد , و خداوند پيغمبران صاحب كتاب را كه از نوح شروع مى شوند فرستاد : فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه , پيغمبران را فرستاد و با آنها كتاب و قانون فرستاد تا آن كتاب و قانون در ميان مردم حاكم باشد .
از اينجا به بعد , قرآن يك اختلاف ثانوى را بيان مى كند , و مى گويد بعد از آنكه قانون اجتماعى در ميان مردم آمد تا حل كننده اختلافات اجتماعى آنها باشد و عدالت را در ميان مردم برپا كند , جلوى ظلم ظالم را بگيرد , به مظلوم كمك كند و حسن روابط اجتماعى ايجاد بكند , آرى بعد كه قوانين آسمانى آمد خود اينها موضوع يك اختلاف ديگر در ميان افراد بشر شد , چه اختلافى ؟ اختلافات مذهبى . يك پيغمبرى مىآيد با يك كتاب , بعد يكى از پيروان اين دين , يك كسى كه از ديگران داناتر است , مىآيد و يك بدعتى در دين ايجاد مى كند . آن ديگرى بدعتى ديگر ايجاد مى كند و رفته رفته مذاهب از آن منشعب مى شود , همين طور كه در هر شريعت مذاهب مختلف پيدا شد . آنوقت پيغمبرانى كه پس از پيغمبر صاحب شريعت اول يعنى حضرت نوح آمدند , و قانونى كه آنها آوردند براى حل دو اختلاف بود , يكى رفع اختلافات مردم در امور زندگى , يعنى قانون براى زندگى مردم آوردند , و ديگر اينكه آمدند و اين آراء و اهواء و عقايد باطل را نسخ كردند . گفتند اين حرفها چيست و اين مذاهب مختلف يعنى چه ؟ ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما ( 7 ) . ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى بلكه حقجو و حق طلب و تسليم حقيقت بود . يهوديت و نصرانيت به صورت دو مذهب مختلف , انحرافهائى است كه بشر به دست خود از شاهراهى كه خداوند به وسيله ابراهيم نشان داد پديد آورده است . اين اختلاف دوم را قرآن كريم چنين بيان مى كند : و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه الا من بعد ما جائتهم البينات بغيا بينهم ( 8 ) . اختلاف دوم كه اختلاف در خود دين است از ناحيه صاحبان اغراض و هوا و هوس پيدا شد , از روى جهل و نادانى و قصور نبود , اينجور نبود كه چون نمى دانند ا ختلاف مى كنند , بلكه مى دانند و اختلاف مى كنند , مى دانند و حقيقت را كتمان مى كنند , مى دانند و يك چيزى اضافه مى كنند . و ما اختلف الذين اوتوا الكتاب و اختلاف نكردند آنان كه كتاب داده شدند الا من بعد ما جائهم العلم بغيا بينهم ( 9 ) . مگر پس از آنكه علم به آن كتاب را واجد بودند , روى بغى , روى ظلم , روى سركشى و هواى نفس .
پس پيغمبران صاحبان شرايع غير از صاحب شريعت اول دو كار مى كردند . يكى اينكه قانونى براى مردم مىآوردند كه اين قانون حل كننده اختلافات مردم باشد و حقوق و حدود آنها را معين كند . يك كار ديگرشان اين بود كه مبارزه مى كردند با بدعتهائى كه قبلا پيدا شده بود يعنى مرجع حل اختلافات مذهبى بودند .
امام كارش فقط در اين قسمت دوم است . امام جانشين پيغمبر است در اين قسمت آخر فقط , يعنى امام حجت خدا است در ميان مردم و وظيفه دارد كه اختلافاتى را كه اهل اهواء و بدع , اهل اغراض به وجود مىآورند رفع كند . او صلاحيت كافى و كامل دارد براى حل اين اختلافات .
حال ما برويم سراغ قسمت دوم كه قسمت مهم است , و آن اين است كه چرا شرايع و قوانين الهى يكمرتبه پايان پذيرفت و ديگر پس از اين قانون , قانونى در جهان نيست , حلال محمد حلال الى يوم القيمه و حرام محمد حرام الى يوم القيمة ( 10 ) , اين ديگر چرا ؟ و چنانچه از اينها بپرسيم كه مگر شما انتظار غير از اين داريد مى گويند : بلى , اين شرايع گذشته كه عوض و منسوخ شد , آيا علتى غير از اين در كار بود كه علم و تمدن بشر عوض شد ؟ چون علم و تمدن بشر عوض شد قانون بشر هم عوض شد . علم و تمدن همانگونه كه قبل از خاتم الانبياء عوض شد و بشر را عوض كرد بعد از خاتم الانبياء هم متوقف نشده است , بلكه دائما عوض مى شود و بشر نيز به دنبال آن عوض مى شود , پس احتياج به قانون و شريعت ديگرى دارد . اين مسأله احتياج به شكافتن دارد . اولا يك مطلب را به طور خيلى اجمال عرض كنم و آن اينست كه : خيال نكنيد كه شرايع پيشين با شريعت ختميه اختلافاتشان به اصطلاح اختلاف تباينى است و از نوع تضاد است مانند دو رژيم متضاد از قبيل سرمايه دارى و اشتراكى , خير چنين نيست . اختلافات فرعى است . يعنى چه ؟ . يعنى روح هر دو قانون يك چيز است و آن همان است كه در شريعت ختميه بيان شده است . فروع و جزئيات همان چيزى كه در شريعت ختميه است در زمانهاى مختلف فرق مى كند , در زمانهاى قبل از شريعت ختميه هم فرق مى كرده است , در زمان بعد هم فرق مى كند . در زمان قبل , اين كار انبياء انجام مى دادند و در زمان بعد بايد علماء از راه اجتهاد انجام بدهند . همه شريعتها يكى بيشتر نيست . اين را بعد بيشتر توضيح خواهم داد .
ولى اجمالا بدانيد كه اختلافات شرايع اختلافات تباينى نيست , يعنى مثل دو رژيم مختلف نيست , مثلا رژيم سرمايه دارى و سوسياليستى كه يكى ضد ديگرى است , و حداكثر اختلاف از قبيل كلاس پائين تر با كلاس بالاتر است . مطلب را از پايه شروع مى كنيم و مى گوئيم كه اين حرف از اصل اشتباه است كه بگوئيم علت اينكه شرايع عوض شده اين است كه علم و تمدن بشر عوض شده است يعنى خدا براى بشر جاهل يك قانون داشته و براى بشر عالم قانونى ديگر , براى غير متمدن يك قانون دارد و براى متمدن قانون ديگر . اينجور نيست . حساب اين نيست بلكه حساب ديگرى است .
اولا بسيارى از چيزها است كه تغيير پذير نيست . چطور ؟ شما ببينيد پيغمبران آمده اند براى چه ؟ چه جاى خالى را آمده اند پر بكنند ؟ آنوقت مى بينيد كه آن چيزها تغيير پذير نيست . يكى از كارهائى كه پيغمبران براى آن آمده اند دعوت به خدا است , يعنى رابطه ميان بنده و خدا بر قرار نمودن , بدين معنى كه از يك طرف بنده را عارف به حق كردن و از سوى ديگر عابد حق نمودن . من از شما مى پرسم : آيا عرفان خدا و همچنين پرستش خدا و تقرب به او چيزهائى است كه فرمول آن در زمانهاى مختلف فرق مى كند ؟ مثلا علوم فيزيك و شيمى كه پيشرفت رژيم عرفان به خدا عوض مى شود ؟ پيغمبران آمده اند يكى براى اينكه خود بشر را به خودش بشناسانند كه غير از انبياء قادر به اين كار نبودند . چگونه او را به خودش بشناسانند ؟ به اين طريق كه به او بگويند اى بشر تو يك موجود زائل وفانى معدوم شدنى نيستى , زندگى تو در اين دنيا مرحله اى از حيات تو است و حيات ابدى تو در جهان ديگر است . من از شما مى پرسم كه آيا اين موضوعى است كه در ادوار مختلف تمدن بشر فرق ميكند ؟ خير .
بر اساس معرفة النفس دستور تهذيب اخلاق به بشر مى دهند . آيا دستورهاى مربوط به تهذيب اخلاق در زمانهاى مختلف فرق مى كند ؟ همه انبياء آمده اند براى اينكه خودپرستى و خودخواهى را ام الامراض نفسانى معرفى بكنند و بر اساس اين با خودپرستى و خودخواهى مبارزه كنند و بر اساس وحدانيت خدا و خداپرستى افراد بشر را با يكديگر مهربان بكنند . البته ممكن است گفته شود كه اخلاق نسبى است ولى اين سخن درست نيست , اخلاق نسبى نيست و ما بحث آن را در آينده خواهيم كرد . در زمان ابراهيم نفس انسان همين خصوصيت را داشت و همين تهذيب را احتياج داشت , در زمان خاتم الانبياء هم همين جور , در زمان ما هم همينطور .
يكى ديگر از كارهايى كه انبياء مى كردند اين بود كه روابط بشر با بشر را تعديل مى كردند : ليقوم الناس بالقسط ( 11 ) . همين جا است كه اغلب مى گويند تغيير مى كند .
يكى ديگر از كارهاى انبياء اين بود كه روابط بشر با عالم را تعيين مى كردند , مى گفتند : هو الذى خلق لكم ما فى الارض جميعا ( 12 ) . همه چيز براى تو آفريده شده اما در ميان اشياء اين عالم چيزهائى هست كه مصلحت تو نيست يعنى با خلقت تو متناسب نيست كه از آنها استفاده كنى , مثلا گفتند گوشت خوك نخور , مشروبات الكلى نياشام , گوشت سباع و درندگان را نخور . يحل لهم الطيبات و يحرم عليهم الخبائث . ( 13 ) خدا هر چيزى را كه براى آنها ( پيروان پيامبر ) خوب و مناسب است حلال مى كند و آنچه را كه براى آنها خوب و مناسب نيست حرام مى نمايد .
من از شما مى پرسم : اينهائى كه از نظر روابط انسان با عالم , از هزار و چهارصد سال پيش قرآن گفته است كه چه چيزى حلال و چه چيزى حرام است , با اينهمه تغييراتى كه در علم و صنعت بشر پيدا شده , كداميك از اينها تغيير يافته است ؟
آيا مشروبات ماهيت خود را از دست داده است و آيا انما يريد الشيطان ان يوقع بينكم العداوة و البغضاء فى الخمر و الميسر ( 14 ) . نسخ شد ؟ و آيا قابل نسخ است ؟ آيا گوشت خوك خاصيتش عوض شده است ؟ ممكن است بگوئيد بلى راز حرمت گوشت خوك را به دست آورده اند . راجع به اين بعد بحث مى كنيم . راجع به ملبوسات گفتند مرد حرير و ابريشم نپوشد و به طلا زينت نكند . آيا اين جزء مسائلى است كه مثلا در يك زمان درست بوده و در زمان ديگر درست نيست ؟ يا حكمت و فلسفه اش هميشه وجود دارد . در ميان مسموعات گفتند آوازهائى كه شهوات را ديوانه وار تحريك مى كند و موجب خفت عقل مى شود و نوعى جنون و مستى ايجاد مى كند شنيدنش ممنوع است . در ميان مبصرات گفتند :
قل للمؤمنين يغضوا من ابصارهم . . . و قل للمؤمنات يغضضن من ابصارهن . (15)( مناظر مهيج و محرك را تماشا نكنيد( . مثلا اگر دنيا با حلب كار بكند يا با آهن يا با اتم فرق مى كند در اين جهت ؟ در ملموسات همين طور , لمس بدن اجنبى بدون حائل حرام است . در روابط ميان انسانها آيا واقعا شما مى توانيد در آنچه كه اسلام وضع كرده است مواردى پيدا كنيد كه بتوان گفت تغييرات و تحولات زمان آن را نسخ كرده است ؟
ممكن است كسى به عنوان نقض , قانون بردگى را مثال بياورد و بگويد اسلام قانون بردگى را امضاء كرد و در دنياى امروز اين قانون منسوخ است , پس در دنياى امروز اصلا نبايد بردگى باشد پس قسمتى از قانون اسلام , منسوخ است .
جواب مى دهيم كه زهى تصور باطل . اسلام در باب بردگى اولا قانونى نياورده است كه بردگى را براى اجتماع لازم بداند , آنچنانچه عقيده بعضى از حكماء قديم اين بوده كه بردگى را براى اجتماع لازم مى شمرده اند . برنامه اى كه اسلام در مورد بردگان آورده است برنامه بردگى نيست بلكه برنامه آزادى است . اين قسمت را برخى از آقايان توجه كرده اند و خوب توجهى هم هست , مى گويند ما در فقه اسلامى ( كتاب الرق ( نداريم بلكه ( كتاب العتق ) داريم , اسلام نگفته است كه حتما بايد برده وجود داشته باشد تا چنين و چنان باشد , تمام برنامه هاى خود را تنظيم كرده است كه برده را چگونه آزاد بكند .
اشتباه عمده آقايان اينست كه خيال مى كنند اسلام در تشكيلات اجتماعى خود بردگى را لازم و ضرورى دانسته است . در خود قرآن راجع به برده گيرى حتى يك كلمه هم وجود ندارد كه از آن , امر يا تشويق به
برده گيرى استفاده شود . نمى خواهيم بگويم كه برده گيرى در اسلام به هيچ شكلى نيست , بلكه خواهم گفت كه به چه شكلى هست .
برده گيرى در دنيا علل مختلفى داشته است كه بحث آن طولانى است , هفت هشت راه بوده است . درميان راههاى برده گيرى , يكى از آنها را اسلام اجازه داده است و آن اينست كه از دشمنى كه در حال حرب است ( به شرط اينكه جنگى باشد كه تمام شرايط قبلى از آنجمله تبليغ قبلى در آن فراهم شده باشد ) در ميدان جنگ اسير جنگى را شما مى توانيد برده بگيريد . تازه در قرآن همين هم اسمش نيست . قرآن اينطور مى فرمايد : فاذا لقيتم الذين كفروا , هرگاه در ميدان جنگ با كافران ملاقات كرديد ( لقاء در لغت عرب كنايه از جنگ است ) آنگاه كه با كافران در ميدان جنگ بر خورد مى كنيد و آنها شمشير به روى شما كشيده اند و شما به روى آنها , فضرب الرقاب مردانه بزنيد , عقب نشينى نكنيد , حتى اذا اثخنتموهم , تا خوب فشار و سنگينى جنگ را بر آنها وارد كنيد , زانوهايشان را خم كنيد . اينجا عملتان تبديل مى شود به يك كار ديگر , فشدو الوثاق , محكم بگيريد و ببنديد , اسير بگيريد . بعد كه اسير گرفتيد چكار كنيد ؟ فاما منا بعد و اما فداء (16) , بعد كه اسير گرفتيد اختيار با خودتان , مى توانيد آنها را مفت و مسلم آزاد كنيد كه بروند سر زندگيشان , و مى توانيد در عرض يك چيزى فدا بگيريد , مثلا اگر اسيرى داريد مبادله اسير بكنيد و يا اينكه پول بگيريد و آزادشان كنيد .
در قرآن بيش از اين نيست , ولى در سنت دو چيز ديگر هست , يكى اينكه اگر فرد , فردى است كه زنده نگهداشتن او براى اسلام و مسلمين خطرناك است او را بكشيد , و ديگر اينكه او را برده بگيريد . پس چهار چيز : يا منت گذاشتن و آزاد كردن , يا فدا گرفتن به صورت پول گرفتن يا مبادله اسير , يا كشتن و يا برده گرفتن . اختيار با ولى امر مسلمين است كه از ميان اين چهار كار هر يك را مصلحت بداند اجرا كند . يعنى غير از اينكه در قرآن استرقاق وجود ندارد و فقط در سنت هست و معلوم مى شود كه امرى است كه در درجه دوم است نه دردرجه اول , تازه ولى امر مسلمين اختيار دارد كه مصلحت را رعايت كند , آيا مصلحت است كه همين طورى او را آزاد كند , يا مصلحت اين است كه فدا بگيرد يا بكشد يا برده بگيرد , و اگر ولى امر مسلمين هيچوقت مصلحت نداند , مثلا مقتضيات زمان اجازه ندهد , برده نمى گيرد , و با برده نگرفتن حكم اسلام را الغاء نكرده بلكه اجرا كرده است .
تازه يك سؤال ديگرى در اينجا هست و آن اينست كه آيا اينكه اسلام به حكم سنت اجازه داده كه اسير را برده بگيريد , از راه مقابله به مثل است , چون در آن زمان معمول بوده است كه اسيران را برده مى كرده اند ؟ يعنى چون آنها از شما برده مى گيرند شما هم از آنها برده بگيريد ؟ يا نه , اگر آنها هم برده نگرفتند شما برده بگيريد ؟ عقيده بسيارى بر اين است كه چون آنها برده مى گيرند شما هم برده بگيريد . پس اگر دشمن اسيران ما را برده نگرفت آيا ما حق داريم كه اسيران آنها را برده بگيريم ؟ اگر امروز ميان مسلمين و كفار مثلا اسرائيل جنگ برقرار است آيا مسلمين مى توانند اسيران اسرائيلى را شرعا برده خودشان قرار دهند ؟ در صورتى كه اسرائيل اسراى مسلمين را برده نمى گيرد ؟ بنابراين فرضيه , خير ( حالا كارى نداريم كه دنيا اجازه مى دهد يا خير ) , يعنى ولى مسلمين حق ندارد اين راه را انتخاب كند , چون در وقتى مى توانستند از آنها برده بگيرند كه آنها هم برده مى گرفتند , آنها كه برده نمى گيرند اسلام مى گويد شما هم برده نگيريد . پس اسلام براى بردگى بساطى پهن نكرده و نگفته است من حتما وجود برده را لازم دارم , و متأسف نيست و يقه پاره نمى كند كه چرا بردگى در دنيا نيست ؟ ! آنچه كه اسلام روى آن عنايت دارد آزادى است , آزادى بايد وجود داشته باشد .
اگر شما بگوئيد كه در دنياى امروز چون بردگى وجود ندارد آزادى برده هم وجود ندارد پس باز هم قسمتى از دستورهاى اسلام عملا منسوخ است , جواب مى دهيم كه منسوخ نيست بلكه موضوعش منتفى است , مثل اينست كه اسلام دستور آب قليل و آب كثير هر دو را داده است و مثلا گفته است دست خود را با آب قليل دو بار آب بكشيد و با آب كثير يك مرتبه , بعد لوله كشى بشود و آب جارى آنقدر زياد شود كه ديگر استعمال آب قليل موضوع پيدا نكند , آنوقت يكى بگويد احكام اسلام منسوخ شده است . خير , اين حكم اسلام منسوخ نشده است . اسلام عنايتى ندارد كه حتما آب قليل وجود داشته باشد تا شما به وسيله آن تطهير كنيد , اسلام مى گويد اگر آب قليلى وجود داشته باشد , حكمش اين است . از نظر اسلام هم چه بهتر كه آب قليلى وجود نداشته باشد . اينها كه معنايش منسوخيت نيست .
درهيچ جا ما نداريم يك چيزى كه اسلام دست روى آن گذاشته باشد و تغييرات زمان و روزگار بتواند آن را عوض كند , يعنى با تغييرات واقعى روزگار سازگار نباشد . هى مى گويند كه آقا زمان تغيير مى كند . برخى خيال مى كنند كه اسلام قوانين خود را آورده است روى مسائل جزئى , مثلا خيال مى كنند اسلام قانونش مثل قانون شهردارى است . مثلا شهردارى نرخ معين مى كند كه سيب كيلوئى دو تومان , و دو هفته بعد عوض مى كند و مى گويد سيب كيلوئى 15 ريال و يا كيلوئى يك تومان . اسلام كه اينجور قوانين وضع نكرده است كه مثلا نرخ روى اشياء معين كرده باشد و يا قيمتها را تثبيت كرده باشد , مد لباس براى مردم آورده باشد , مد مركوب براى مردم آورده باشد . اسلام روى مظاهر متغير زندگى هيچوقت دستور ندارد , بلكه دستورهاى اساسى كلى كه با همه مظاهر متغتير زندگى سازگار است آورده كه قابل نسخ نيست .
1 . سوره بقره , آيه 213 .
2 . سوره نحل , آيه 125 .
3 . لهوف , ص 33 .
4 . سوره حج , آيه 27 .
5 . سوره بقره , آيه 213 .
6 . سوره شورى , آيه 13 .
7 . سوره آل عمران , آيه 67 .
8 . سوره بقره , آيه 213 .
9 . آل عمران , آيه 19 .
10 . اصول كافى , ج 2 ص 17 .
11 . سوره حديد , آيه 25 .
12 . سوره بقره , آيه 29 .
13 . سوره اعراف , آيه 157 .
14 . سوره مائده , آيه 91 .
15 . سوره نور , آيه 30 و 31 .
16 . سوره محمد ( ص ) , آيه 4 .